تهران غریب بودن
کسی رو نداشتن
رفیق صمیمی همسرم بود
صبح و شب، توی یه حوزه بودن، حجره هاشون نزدیک بود
خودش از ما خواست براش زن پیدا کنیم
وقتی رفتن و حرف زدن و پسندیدن
چون کسی رو تهران نداشتن هر دوتا، چون که نامحرم بودن هنوز
۴ تایی با هم رفتیم افسریه خرید عقد...
بعد از اون دیگه شدیم رفیق گرمابه و گلستان
خانمش، دختر خیلی خوبی بود
دغدغه هاش، فکرهاش، نزدیک بود به من
و یه رفیق خوبی شد برام که حتی از دوستای چند ساله من صمیمی تر
خیلی صبور و خانم ، خیلی مثبت نگر
اول های عروسی هر هفته حتما میدیدیم همو، چقدر با هم سیدالکریم رفتیم شب جمعه
چقدر هیئت ،
وقتی که باردار بودیم رو پشت بومشون چقدر جوجه خوردیم
چقدر ذوق داشتن که ما رو خوشحال کنن
یا اون روزی که با خانمش، کلی مخفی کاری کردیم کلی برنامه چیدیم، که تولدهاشون رو توی یه روز، تو خونه مون بگیریم و سوپرایز بشن...
آخ مگه میشه آدم اینهمه خاطره یادش بره؟!
من اصلا فکر نمیکردم این اتفاق انقدر آزارم بده، انقدر برام سنگین باشه
چون احساس میکنم داغ جوون دیدم، چون رفیقم دیگه میره شهر خودش، چون رفیق خوب همسرم از دستش رفت، توی این بازار کساد هم نشین خوب، دوتا هم نشین ناب...
خیلی هم سریع تموم شد،
از شروع بیماری، تا ....
ما هنوز خیلی امید داشتیم، خیلی برنامه داشتیم
ولی خدا جان، جور دیگه ای میخواست...
شاید دردش همینجاست که رکب خوردیم، از این دنیا
فکر ۳۰ سال، ۲۰ سال دیگه مون رو میکردیم، نمیدونستیم چی میخواد بشه
به زنده بودنمون اعتماد کردیم، به دنیا اعتماد کردیم... و رکب خوردیم...
( گاهی وقت ها غصه میخورد که برای خانمش کم گذاشتن، خیلی اذیت شدن سر برنامه عروسی و ...، خیلی ناراحت بود از خانوادش
وقتی داداشش ازدواج کرد و دید برای اون چون تجربه داشتن خیلی بیشتر خرج کردن، خیلی بهتر عمل کردن، چقدر آتیش گرفت
مرده دیگه، حتما شرمنده خانمش بود
خانمی که انقدر بادرک و شعوره، فقط میگفت فدای سرت، فدای سرت. اصلا برام مهم نیست، تو مهمی فقط
وقتی اون کلاهبرداری سنگین ازش شد، یه جوون طلبه ای که ماهی مگه چقدر میتونه دربیاره؟
داغون شد...
چقدر میرفت اسنپ تا کم نیاره... چقدر دوندگی کرد برای گرفتن پولش
همین ماه پیش رسید، خرج این بیماری اش شد
پول های پدرش هم... پولی که تو سلامتی پسرش، به هر دلیلی، خرج نکرد
طفلکی مجبور شد برای آمپول و شیمی درمانیش بده...
_
میگفت اولش که فهمیده بود مشکلش چیه، وقتی داشتن نمونه مغز استخوان ازش میگرفتن، یهو به لرزش شدیدی افتاد، هممون ترسیدیم، من یهو گریه ام گرفت، رفتم بیرون که نبینه، پدرش، پدرش خیلی مضطرب شدن بنده خدا، بعد چند لحظه کاملا لرزش ایستاد
بعدا که باهاش حرف میزدیم، بهم گفت: وقتی دیدم بابام پریشون شده توسل کردم ، گفتم یا حضرت علی اکبر، تو رو خدا... بابام داره میبینه، نذار دلش بشکنه پیاده روی اربعین...
برچسب : نویسنده : 7misaq213d بازدید : 63