این دلنوشته برای فاطمیه اوله. نوشتم اما فرصت نشد مرتبش کنم، و برای اینجا آماده بشه. الان دیدم انتشارش خالی از لطف نیست. بفرمایید: درست شب شهادت حضرت زهرا(س) یه چیزی پیش اومد که من ناراحتی عمیق همسرم رو تو چشم هاش دیدم. از بی انصافی و بی رحمی یه عده و چقدرررر مُردم و زنده شدم، چون موقعیتی نبود که من حرفی بزنم. خوابم نبرده از مرور قضیه... ولی... . یه لحظه به این فکر کردم مادر، چقدررررر آب شدن قطره قطره وقتی رنج شوهرشون... که نه! رنج امامشون رو دیدن, ...ادامه مطلب
دنیای بی وفا دنیای بی وفا دنیای بی وفای پست... یه نفر اینجا تو فکر تولد و سوپرایز و دیدن اقوام... یه نفر تو بیمارستان زیر سرم و دارو و ... ما مگه رفیق نبودیم؟! مگه همزمان باهم عقد نکردیم؟ همزمان عروسی نکردیم؟ ما همزمان پدر مادر شدیم ؟ مگه اون پسر کوچولوی تو چقدر از نرگس من کوچیکتر بود؟! ای خدا... ای حضرت زهرای عزیززز بهشون صبر بدین صبر , ...ادامه مطلب
تهران غریب بودن کسی رو نداشتن رفیق صمیمی همسرم بود صبح و شب، توی یه حوزه بودن، حجره هاشون نزدیک بود خودش از ما خواست براش زن پیدا کنیم وقتی رفتن و حرف زدن و پسندیدن چون کسی رو تهران نداشتن هر دوتا، چون که نامحرم بودن هنوز ۴ تایی با هم رفتیم افسریه خرید عقد... بعد از اون دیگه شدیم رفیق گرمابه و گلستان خانمش، دختر خیلی خوبی بود دغدغه هاش، فکرهاش، نزدیک بود به من و یه رفیق خوبی شد برام که حتی از دوستای چند ساله من صمیمی تر خیلی صبور و خانم ، خیلی مثبت نگر اول های عروسی هر هفته حتما میدیدیم همو، چقدر با هم سیدالکریم رفتیم شب جمعه چقدر هیئت ، وقتی که باردار بودیم رو پشت بومشون چقدر جوجه خوردیم چقدر ذوق داشتن که ما رو خوشحال کنن یا اون روزی که با خانمش، کلی مخفی کاری کردیم کلی برنامه چیدیم، که تولدهاشون رو توی یه روز، تو خونه مون بگیریم و سوپرایز بشن... آخ مگه میشه آدم اینهمه خاطره یادش بره؟! من اصلا فکر نمیکردم این اتفاق انقدر آزارم بده، انقدر برام سنگین باشه چون احساس میکنم داغ جوون دیدم، چون رفیقم دیگه میره شهر خودش، چون رفیق خوب همسرم از دستش رفت، توی این بازار کساد هم نشین خوب، دوتا هم نشین ناب... خیلی هم سریع تموم شد، از شروع بیماری، تا .... ما هنوز خیلی امید داشتیم، خیلی برنامه داشتیم ولی خدا جان، جور دیگه ای میخواست... شاید دردش همینجاست که رکب خوردیم، از این دنیا فکر ۳۰ سال، ۲۰ سال دیگه مون رو میکردیم، نمیدونستیم چی میخواد بشه به زنده بودنمون اعتماد کردیم، به دنیا اعتماد کردیم... و رکب خوردیم... ( گاهی وقت ها غصه میخورد که برای خانمش کم گذاشتن، خیلی اذیت شدن سر برنامه عروسی و ...، خیلی ناراحت بود از خانوادش وقتی داداشش ازدواج کرد و دی, ...ادامه مطلب
تو یه مهمونی نشسته بودیم، جمعی از مسئولین شهر بودن یه عضو موثر بنیاد شهید، عضو شهرداری و یه قاضی موجه ملبس. بعد شستن ظرفهای افطار که اومدیم و نشستیم، متوجه شدم داره یک تنه با اونها بحث میکنه و استدلال میاره. من که از حرفهای دوستانه خانمها چیزی عایدم نمیشد، شاخکهام تیز شد روی بحث اونها. « رفته بودیم یه شهری واسه تبلیغ، ایام شهادت امام حسن؛ بیا و ببین که چقدر شهدای این شهر رو خوب به مردم معرفی کردن چقدرر کار فرهنگی کردن در سطح شهر و ...» مسئول بنیاد خیلی رسمی و بدون احساس داشت گوش میداد با هیجان توأم با دلسوزی زیاد گفت: « ما کم شهید داریم تو این شهر؟! چرا هیچکس سراغ خانواده شون نمیره؟ کم رزمنده داریم؟ چرا حتی تو قشر مذهبی هم شناخته شده نیستن؟! اینها تقصیر کیه؟ » از ته دلم شجاعتش رو تحسین کردم. « آفرین! بگو! » مسئول بنیاد زورش اومد، با مغالطه سعی کرد خودش رو تبرئه کنه. « مقصرش جوون هایی هستن که میرن تهران درس بخونن ولی دیگه برنمیگردن.» با احترام کامل کنایه رو جوید ، هضم کرد، بحث رو دور داد و چرخوند سمت خود فرد: « منِ جوون که سالی چند بار دارم میام، هستم، اما اون ارگانی که بودجه داره،وظیفه داره، بخاطر همین قضیه ایجاد شده، نباید سهم بیشتری نداره؟! نباید تلاشش و مسئولیت پذیریش بیشتر باشه؟! » سکوت و بازی کردن با میوه، یعنی حرفت رو میپذیرم ولی برام سخته چیزی بگم. بحث رو کشوند به قاری ها، به استعدادهای قرآنی شهر و دوباره افراد رو وارد بازی کرد. قصدش ضایع کردن نبود، قصدش این بود حرف های یه عالمه دلسوز شهر رو که به جایی نرسیده، به اینها برسونه. تا رسید به بحث هیئت بزرگ شهر، که اکثر جوونها رو جذب کرده اما جا نداره! مکان ثابت نداره , ...ادامه مطلب
تنها با یه بچه کوچیک و مریض شدنی که از نرگس گرفتم، مشغول کاریم و امروز روز آخریه که تو این خونه هستیم ، ان شاالله البته تنهای تنها نه مادرم هست که با نرگس بازی کنه. و ظرفهای غذامون رو از سر لطف، بشوره پدرم هست که تو خونمون درها رو رنگ آمیزی کنه و قوت قلب همسرم باشه و امید و خدا و ایمان... شکرخدا بودن کسایی که تعارف بزنن برای کمک ولی مثلا بچه کوچیک داشتن یا انقدری نزدیک نبودن که بدونم بخاطر من به مشقت نمیفتن، یا حداقل فرصت جبران دارم. * همسرم همیشه میگفت وقتی مریضی خودت رو ننداز دیشب که تب داشتم ، یه ساعت خوابیدم، دو جون، به جونهام اضافه شد بعدش یاعلی گفتم و بلند شدم واقعا تاثیر توکل و تسبیحات حضرت زهرا(س) خیلی زیاده. دوست دارم قوی شدن رو, ...ادامه مطلب
سه شنبه ظهر بچه واکسن زده بود، عصرش همسرم گفت: بنظرت به فلانی بگیم بیاد خونمون قبل کربلا ببینیمشون؟ یه نگاه به خونه کردم، یه نگاه به ساعت. دیدم بچه استامینوفن خورده، خوابه، خونه هم تقریبا تمیزه. گفتم بگو بیان. ۴ شنبه، روز آخری بود که خونه بودیم، ۵ شنبه بنا بود بریم خونه مامان و جمعه ان شاالله همسر راهی بشه... یک عالم کار داشتم، از شستن لباسهای نرگس و خودمون تا برداشتن وسایل خودم و بچه و همسر. معمولا وقتی قراره یه عالمه ریزه کاری رو تو فرصت کم یادم بمونه، خیلی دچار استرس میشم. ولی دیگه گفتم فعلا که اوضاع خوبه، هی مخالفت نکنم. خلاصه رفتم آشپزخونه برای تدارک غذا. بعد از چند دقیقه همسرم گفت: میتونی کیک هم درست کنی؟ این بار بدون اینکه بخوام با تعارف فورا جواب بدم و بعد خودمو تو معذوریت حس کنم و بعد سختم بشه غرش رو به همسر بزنم. یا اینکه بخوام فورا بگم: این چه انتظاریه که داری؟! اولش خیلی منطقی چند ثانیه فکر کردم فارغ از مقصود همسر، آیا میتونم، یا نه؟ بعد دیدم اره با توجه به شام سادهای که انتخاب کردم و خواب بودن نرگس، میتونم کیک بذارم. خودمم بدم نمیاد. خلاصه شروع کردم کارها رو انجام دادن که یهو مهمونمون زنگ زد گفت فلان کار واجب برامون پپیش اومده و به جاش فردا شب میایم:/ ( دیگه ما هم نگفتیم فرداشب سختمون میشه و...) این شد که غذا رو رها کردم و رفتم پی کارهای دیگم. ۴ شنبه از صبح سر پا بودم، تازه ساعت ۶ عصر لباس شستنم تموم شد! همسر هزارجا کار داشت، نرگس گریه میکرد و تب و بیقراری... مثل شب قبل که نتونسته بودم خوب بخوابم. تا آخر شب، به حدی رسیده بودم که، کمر، پا، زانوهام، درد شدیدی داشت ولی همچنان مجبور بودم بدو بدو وسیله, ...ادامه مطلب
تا جایی که من فهمیدم، دین اسلام، دین حسرت خوردن و غصه خوردن و نشستن نیست. اینکه بشینی بگی واای من چقدر بدبخت و بیسعادتم که نرفتم کربلا و حالت بد باشه و حوصله اطرافیانت رو نداشته باشی چرا چون دلتنگی، اون چیزی نیست که خدا و اهل بیت ازمون میخوان. بنظر من شیعه باید جاری و سیال باشه. اینکه مولاعلی میفرمان: «اگه اون چیزی که خواستی نشد، از چیزی که هست غمگین نباش.» یعنی همین جاری بودن... یعنی به جای نشستن و غصه و حسرت خوردن و بعضا ناامیدی و کفر گفتن که : آره دیگه خدا منو دوست نداره! بشین نقش جدیدت رو دریاب! # گفته بودم بعد مدتی از قرارگرفتن تو شرایط خونه مامان، فهمیدم خیراتی داشته و تقریبا کنار اومدم. و اما چه خیرهایی؟ اولین و مهمترینش که واقعا خیلی ممنونم از خدا که باعث شد ببینم و بشنوم و بفهمم، این بود که: خب زندایی من به واسطه بحثهایی که اخیرا بین همه اعضای خانواده مادریم پیش اومده؛ گله و کدورتهایی داشت. من این رو میدونستم. کلا همه خاله ها و دایی زندایی ها، یه سری گلایهها از هم دارن که کم و بیش به گوش من رسیده ولی همیشه سعی میکردم اصلا وارد بحثهاشون نشم و حتی نخوام که بدونم دقیقا چی شده و به رابطه سالم خودم ادامه بدم. شمال هم که رفته بودیم کاری نداشتم کی با کی قهره، دوست داشتم همه رو ببینم و نهایتا هم دیدم. ولی توی این چند روز ، زندایی که دل خیلی پری داشت ، یکمی برای مامان درددل کرده بود و حتی یکمی که نمیتونست به مامان بگه؛ برای من. و خداروشکر میکنم که اینجا بودم و شنیدم و یکم، آتشش رو کمتر کردم که ان شاالله بتونه حالش رو بهتر کنه.( امیدوارم) و دومین دستاورد مهم و اصلیم از این قضیه برای خودم بود. ه, ...ادامه مطلب
پاسخ: سلام عزیزم، ممنون برای تبریک و نظرتچند روز پیش دوستم یه مطلب ساده پست کرده بود، چندباری خوندم متوجه نشدم چی میگه، براش نوشتم این هم از عوارض بعد زایمانه؟! :) حالا الان هم واقعا بخشی از مطلبت رو نفهمیدم با اینکه قبلا برام ساده بود. حالا مونده تا خون به مغزم برگرده :) این تیکه آخر که درباره لیستم نوشتی رو باید بگم: آره دقیقا... حس مثبتی که از انجام اون کارها بهم میرسه، دقیقا همین آرامشه که: ببین من هنوز خودمم! هنوز همسرم، هنوز دختر خانوادم هستم، هنوز خانم خونه هستم و علاوه بر همه اینها ، مادر هم شدم. پرداختن به نقش های قبلیم بهم آرامش میده، حالمو خوب میکنه... محبتم به بچه هم بیشتر میشه.این رو شاید مردها هبچوقت متوجهش نشن، یا مثلا بعضی اطرافیانی که تجربه نکردن با نگاه سرزنش آمیز ببیننت، ولی خودم این رو خوب میفهمم، به عنوان کسی که عااشق بچه است، خیلی خیلی عادیه که از شدت خستگی و درد و زحمت و سختی کار، وقتی هنوز اون انس اساسی بین مادر و بچه برقرار نشده، گاهی حتی بی مهر بشم به اون نوزاد پاک معصوم. من شبهای اول، نزدیک وقت خواب که میشد استرس میگرفتم ، غصه ام میشد، که ای وای، باز هم بیداری، باز هم کمر درد، باز هم تا صبح سختی کشیدن...ولی الان چون محبتم بهش بیستر شده و حال خودم بهتر شده، دیگه مثل اون شبها نیستم. تازه کیف هم میکنم کارهاش رو انجام میدم و خدا رو شاکرم که این موجود کوچولوی محتاجش رو به من سپرده و منو قابل دونسته که مراقب یکی از بنده هاش باشم... بخوانید, ...ادامه مطلب
نوجوون که بودم، وقتی قصههای فضائل انبیا و اولیاء رو میشنیدم و چیزهای شبه معجزه که براشون رخ داده بوده ، حسادت میکردم. مثلا همین قضیه ارسال خوراکی از بهشت برای حضرت مریم یا مثلا اینکه ۴ زن بهشتی سر زایمان حضرت خدیجه(س) حاضر شدن... بچه بودم، جاهل بودم! یا شاید هم درست حسابی برای ما تعری, ...ادامه مطلب
«میاد خاطراتم جلو چشماممن اون خستگی تو راه رو میخوام» از اونجا که ما رو خدا بدون جشن عروسی دلش میخواستاز آنجا که خدا برای ما نخواست هزینه و خرج و مشکلات عروسی رواز اونجا که شب قدر با التماس و تضرع بعد, ...ادامه مطلب
تا صبح همین امروزدر تب و تاب بودم... و حالا که فهمیدم زائرم، می نویسم: اربعین بازی نکنیم! سال اول که میرفتیم زیارت، بند بند وجودمون رو متصل به ارباب می دیدیم، و وابسته...این درک وابستگی چه برکت ها که, ...ادامه مطلب
بهش میگن اباعبدالله... یعنی هر چی بیشتر عبد بشی بیشتر برات پدری می کنه... صلی الله علیک یا اباعبدالله , ...ادامه مطلب
یه امام رضایی هستظاهرا یه گوشه ی نقشه ی ایرانحرم و بارگاهشهولی خیلی زنده استخیلی همه جا هستقربونش بشم الهی... :)رفته بودم تو کانال شخصیم بنویسم، دیدم نوشته ی قبلیم اینه که کلی به امام گفتم من استرس دا, ...ادامه مطلب
امکان نداره به خدا بگی میخوام بزرگ باشم و خدا شرایطش رو فراهم نکنه... یعنی من هر بار جدا گفتم یه چیزی رو میخوام خدا درجا ابتلاش رو فراهم کرده... و اساسا چون خواسته هام از حد خودم خیلی فراتره،مجبورم ام, ...ادامه مطلب
شنبه بعد از نماز ظهر و عصر راه افتادیم که بررسی از مرجع پیاده طبق کپی رایت روی مون رو از مسیر وادی السلام شروع کنیم.قبر آیت الله قاضی و چند عالم دیگه رو زیارت کردیم. داداشم واضحا به وجد اومده بود، گفتم پیش شهید ذوالفقاری هم بری, ...ادامه مطلب