وادی السلام، روز اول پیاده روی (4)

ساخت وبلاگ

شنبه بعد از نماز ظهر و عصر راه افتادیم که بررسی از مرجع پیاده طبق کپی رایت روی مون رو از مسیر وادی السلام شروع کنیم.
قبر آیت الله قاضی و چند عالم دیگه رو زیارت کردیم. داداشم واضحا به وجد اومده بود، گفتم پیش شهید ذوالفقاری هم بریم ها،گفت مگه میشه پیش محمدهادی نریم؟
شهید ذوالفقاری دومین دوست شهیدم بود، خیلی زود هم دوست داداش محمد شد، یادمه وقتی کتاب #پسرک_فلافل_فروش رو میخوندم بهش می‌گفتم روحیاتش خیلی شبیهته...البته قبل از اونکه معنویتش خیلی زیاد شه:)
رفتیم سر مزارش و برخلاف سال های قبل که ما بودیم و شهید و خلوت و سکوت وادی بررسی از مرجع السلام، طبق کپی رایت خیلی شلوغ بود. یه کاروان ایرانی سر مزارشون بودن، روحانی کاروان شون هم داشت روایت می کرد از شهید.پدر بزرگوارشون هم بود...
لبخند دائمی شون هم که مرهمی بر حرمِ پدر را ندیدن...

بعد زیارت شهید مسیر بررسی از مرجع پیاده طبق کپی رایت روی رو ادامه دادیم. قدری هم درباره شهید و شهادت با خانواده صحبت شد.
توی ذهنم صدای این مداحی، طنین انداز می شد:
پشت سر مرقد مولا،
 روبرو جاده و صحرا
بدرقه با خود حیدر
پیش رو، حضرت زهرا...س
اون روز بعد تموم کردن عمودهای شهر نجف و اقامه نماز مغرب و عشا، دوباره راه افتادیم. اینکه کی بریم، چقدر بریم رو سپرده  بودیم دست بابا، چون ما که جوون بودیم، مامان هم نشسته روی ویلچر، بابا بود که حال خودش رو می سنجید و بهمون خط می داد.
اون شب قرار شد حدود ساعت 21 بزنیم بغل برای خواب و شام هم تو راه بخوریم.
رفته بودیم،به عمود 140 اینطورا دیگه شب شده بود، ساعت هفت و نیم بود حدودا. داشتیم خسته می شدیم. من گفته بودم اگه میخوایم جای خواب گیرمون بیاد نهایتا تا نیم ساعت بعد اذان مغربه، ولی خب اصرار نکردم روی حرفم. سه شنبه اربعین بود و ما خیلی عقب بودیم هنوز...
رفتیم تو لاین کندرو، که اگه کسی گفت مبیت، بریم و بخوابیم.
ولی کسی نبود، تقریبا تا اون موقع موکب ها پر شده بود.
محمد پیشنهاد کرد بریم تو کوچه ها، این ساعت میزبان ها دیگه ناامیدن از زائر پیدا کردن مگر اینکه تو کوچه هاشون ببینی شون.
هر جا کوچه بود میدوید تو و منم سر کوچه... یه جا دیدم چندتا آقا دیده و دارن حرف میزنن رفتم کمک، سختم بود خودم حرف بزنم، برا داداش ترجمه می کردم اون می گفت...
یکی از اون آقایون صاحبخونه بود و داشت یه جماعتی رو می برد خونه شون.برای ما هم جا داشت. گفت پنج دقیقه صبر کنید همینجا تا برم و بیام...
فکر کنم حدود ساعت هشت و نیم بود که رسیده بودیم اونجا(ینی از وقتی زدیم تو لاین کندرو همچنان پیش رفته بودیم 60 عمود) عمود 200 و اندی.
بابا شدیدا خسته شده بود، موکب ها هم غالبا پر بود، یا حداقل برای خانم ها پر بود...یا مثلا یکی دوتا موکب پیدا شد که واردش شدن برای مادر سخت بود.
خلاصه ایستادیم تو کوچه منتظر.
دو سه تا ایرانی رد شدن گفتن جا دارید؟ میخواستن اگه جا نداریم بریم مبیتی که خودشون پیدا کردن...
چند دقیقه بعد صاحبخونه اومد و ما رو برد...یه دختر کوچولوی دوست داشتنی که اسمش نوره بود ما رو راهنمایی کرد.
یه ساختمون دو طبقه که طبقه دومش زنونه بود.
بعد خودش دید مادرم سختش میشه، ما رو برد یه خونه دیگه که طبقه همکف بود. پدر و برادرم رفتن همون دوطبقه.
اولین بار بود که خستگی خادم های عزیز امام حسین رو می دیدم.
خب ما روزهای آخر منتهی به اربعین رسیده بودین. این خانم و آقاها دست کم هفت روز بود شبانه روزی برای زوار زحمت می کشیدن. خود غذا پختن اونم اینهمه خیلی انرژی می گیره...
چندتا خانم صاحبخونه تو آشپزخونه مشغول پخت و پز بودن. طبق معمول بچه ها رو فرستادن پیش مهمون که تنها نباشه.
نرجس که اومد بعدش مادربزرگش با چای اومدن و نشستن پیش ما.
کمرش، پاهاش، خیلی خسته بود، خیلی...
بعدتر عروس خانواده هم اومد، و یک مهمان عراقی اومد بهشون سر زد و رفت.
از عروسش پرسیدم چند روزه میزبان هستید؟ گفت حدود هشت روز.ازش تشکر کردم.
کم حرف بود. شاید هم خسته... باردار هم بود و دست به کمر راه می رفت...
حتی خجالت کشیدم ازش بپرسم پریز برق کجاست، سعی کردم زودتر بخوابیم که این بندگان خدا هم خستگی در کنن.
*
صبح خروس شون برای نماز بیدارمون کرد. البته مادرم می گفت از ساعت دو شب داشته می خونده خداروشکر امام حسین هوای خواب منو داشت، فقط موقع اذان صداشو شنیدم.
اون روز بدون خوردن صبحانه زدیم بیرون.

ادامه دارد...

پیاده روی اربعین...
ما را در سایت پیاده روی اربعین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7misaq213d بازدید : 172 تاريخ : چهارشنبه 30 آبان 1397 ساعت: 1:42