چند سال پیش، شاید به علت رفت و آمد زیاد به طبیعت شمال
شاید بخاطر اینکه مشامم ، دائما پر و خالی میشد از عطر دل انگیز گیاهان و رطوبت هوا، خاطرم رو زنده نگه میداشت
یا شاید بخاطر تازگی روح خودم در اون سنین؛
خیلی بیشتر ، حس شعر و شاعری داشتم.
همه چیز رو شعر میدیدم...سوژه ناب
ولی بعدها دیگه هم وقتم کم شد ، هم اولویتهام عوض شد و هم چیزهای دیگه
امروز که صبح زود قبل بیداری نرگس پاشدم
بعد خوندن یه وبلاگ عزیز
دلم هوای سرودن کرد
ولی حس کردم انگار مدت هاااست، که سوژه ای ندارم!
نه نوری، نه گیاهی، نه آسمانی، نه ...
آخه شاعر باید یه چیزی رو با یه چیز زمینی ربط بده دیگه
تا طبیعتی نباشه ، که طبع آدمی زنده نمیشه :(
حالا که نگاهم، منحصر شده به صفحه گوشی و چهار دیواری آپارتمان، حرفهای دلم رو به کدوم جلوه ی آفرینش گره بزنم؟!
#
چند وقت پیش رفته بودم خونه ی یه دوست خوب
اولین بار بود که خونهاش رو میدیدم ولی مطمئن بودم که باسلیقه است.
انقدر توی فضای خونه گل کاری کرده بود، هر جایی یه گلدون، یه قلمه، یه شیشه رنگی ( از همین دلستر و سس و ...) که با یه قلمه سبز کوچیک و یه رشته کنف به در و دیوار خونه وصل بود.
واقعا خیلی قشنگ بود، حس تازگی و حس زندگی میداد.
از همون روز دیگه رفتم تو فکر اینکه تعداد گل و گیاه خونه رو بیشتر کنم، از همین گیاه های آپارتمانی که نه آب زیاد بخواد، نه نور :)
وقتی میگن نگاه کردن به سبزه عبادته، واقعا آدم میفهمه دیگه! ببین چقدر حال آدمو خوب میکنه پیاده روی اربعین...
برچسب : نویسنده : 7misaq213d بازدید : 39