سال عجیبی بود امسال... پارسال همین موقعها، تازه خونه خریده بودیم شدیدا مشغول اسباب کشی، جمع کردن و کارتون زدن و ... اواخر اسفند، اسباب کشی کردیم و ضرب العجل با کمک دو روزه زن داداش، همه چیز رو مرتب چیدیم. اما انگار این خونه، خونه ی اقامت نبود! چند روز بعدش به علت رسیدن ماه رمضون و شروع تعطیلات رفتیم شهر همسر. و این سفر دقیقا تا عید فطر طول کشید چون همسر برای منبر شبهای قدر دعوت شد و دیگه تا آخر همونجا موندیم. ( حالا دیگه جزییات خیلی دقیق یادم نیست) ؛ از سفر که اومدیم و یکم خستگی در کردیم، درست روز تولد یکسالگی دخترم، اولین مهمونی خونه خودمون رو برگزار کردیم, ...ادامه مطلب
نمیرسم نمیتونم برسم... تا خوب میشیم، تا میام عنان زندگی رو دست بگیرم، دوباره ویروس ما رو میندازه. باز خداروشکر همسر مریض نمیشه، وگرنه اگه ایشونم میفتاد تو خونه و از کارهاش میموند، کلافگی من چند برابر میشد. دوشنبه اومدیم خونه خودمون. سه شنبه رو خونه بودم و ۴ شنبه دوباره رفتیم تهران. همونجا ویروسه رو گرفتم و دوباره... الحمدلله ، انتخابات خوبی بود، از این جهت که لیستی رای ندادن، باعث شد خیلی تحقیق و موشکافی کنم، کلی با رفقا تبادل نظر کردیم، تا تهش به جمع بندی درستی برسیم گرچه امسال با بیشترین استرس رای دادم، که آیا درست انتخاب کردم یا نه ولی بنظرم این در مسیر بلوغ سیاسی بودن، خیلی مهم و حیاتیه. همه ضعف ما از اینه که تحلیل سیاسی درستی نداریم و امسال گامی برای رشد سیاسی بود. خیلی خوبه. اما یه ناراحتی هم دارم که برای افزایش مشارکت تقریبا هیچ کاری نکردم. واقعا از اینکه نمیتونم یه کار مفیدتر اضافه تو برنامه زندگیم بگنجونم و همش به شکست میخورم، خیلی ناراحتم. حتی چند ماهه که کسب و کارم هم درست پیش نبردم. بخوانید, ...ادامه مطلب
۱۳ رجب، یه مجلسی دعوت شده بودیم که من دلم نمیخواست برم... به همسرم گفتم و منطقی پذیرفت. ولی ته دلش هم ناراحت شد. ( کاش نگفته بودم) بعدش که دیدم اینطوری شد، دلم رو راضی کردم و آروم کردم و بعدش به همسر گفتم: نه ولش کن آقا ، بریم... و وانمود کردم که مساله ام کاملا حل شده و راضیام، چون میدونستم دلش میخواد که باشه ولی دوست نداره من هم دلخور باشم. دلم رو راضی کردم و توی کانال خصوصیم، به امام زمان گفتم هوامو داشته باشن و اون چیزایی که میترسم ازش، پیش نیاد. دو سه روز پیش همسرم زنگ زد و گفت: خانم دمت گرم که قبول زحمت کردی بری خونه مادرت، من درسمو بخونم. حالا من هم یه خبر خوب دارم. سفر ۳ روزه کربلا دعوت شدیم، آخر هفته ( درست همون ۳ روزی که قرار بود توی اون موقعیت باشم) واقعا هنگ کردم یه لحظه. گفتم بپرس ببین ناراحت نمیشن اونها؟ گفت نه دیگه، کربلاست , ...ادامه مطلب
توی هیئت دیدمش هم خودم ، هم اون، هیجان داشتیم که درباره ازدواجش صحبت کنیم، آخر شب تا هیئت خالی بشه؛ حرف زدیم بالاخره بعد کلی بالا پایین و سختگیری مادرش سر تحصیلات عالیه، ( چون خودش نخبه علمی محسوب میشه و خیلی هم فعاله) و این تهرانی نبودن و ساکن تهران بودنش، درکنار شرایط اعتقادی و فکری و روحیاتیاش ، که ازدواجش رو سخت میکرد، یه پسر خیلی مناسب بهش معرفی شده بود و از قضا عروس شهر ما شد و یه جورایی فامیل دورمون هم شد , ...ادامه مطلب
این دلنوشته برای فاطمیه اوله. نوشتم اما فرصت نشد مرتبش کنم، و برای اینجا آماده بشه. الان دیدم انتشارش خالی از لطف نیست. بفرمایید: درست شب شهادت حضرت زهرا(س) یه چیزی پیش اومد که من ناراحتی عمیق همسرم رو تو چشم هاش دیدم. از بی انصافی و بی رحمی یه عده و چقدرررر مُردم و زنده شدم، چون موقعیتی نبود که من حرفی بزنم. خوابم نبرده از مرور قضیه... ولی... . یه لحظه به این فکر کردم مادر، چقدررررر آب شدن قطره قطره وقتی رنج شوهرشون... که نه! رنج امامشون رو دیدن, ...ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم یوم تبلی السرائر «دنیا سبز است. ما همهجا اکلیل میپاشیم. صلح و دوستی را برای کودکان سراسر دنیا به ارمغان میآوریم. صد سال است برای کودکان جهان شادی میسازیم!» این پردهٔ سبز را از ادعاهای #والت_دیزنی کنار بزنید. زیر مشتمشت اکلیل که در چشم و چالمان پاشیدهاند، حقیقتی عریان است. شرکت انیمیشنسازی والت دیزنی دو میلیون دلار را به حمایت از اسرائیل اختصاص داد. این خبر را در سایت رسمی والت دیزنی میبینید (عکس دوم)، جایی که از تلاش همهٔ اعضای شرکت برای جمعآوری کمکهای بیشتر به این دولت جعلی گفتهاند. چرا؟ به چه بهانهای؟ «حملات تروریستی حماس و خطر ناامنی برای کودکان اسرائیل»!!! دیروز که یادداشت قبلیام را در همین صفحه نوشتم، ۶۱۴ کودک در غزه شهید شده بودند. امروز شدند ۶۲۰ نفر. ۶۲۰ کودک زیر بمبارانهای اسرائیل در بزرگترین زندان روباز جهان، غزه، شهید شدند و والت دیزنی ککش هم نگزید. هفتاد سال است کودکان دارند در فلسطین شهید میشوند و محض رضای خدا، والت دیزنی بهودپرست یک تیزر برای حمایت از آنها نساخته! تو گویی کودکان فلسطینی از دایرهٔ مخاطبین #انیمیشن حذف شدهاند انگار! وجود ندارند انگار! حالا که بعد دههها نسلکشی، مقاومت به مقابله همت کرده، والت دیزنی به تکاپو افتاده برای کودکان اسرائیلی که همه از دم سرباز و مسلح و نژادپرست تربیت می شوند، کاری کند! آن هم وقتی نیروهای مقاومت، همانها که اسرائیل، نفربهنفر خانوادهشان را سلاخی کرده بود، کودکان صهیون را در آغوش گرفتند و نگذاشتند در مقاومت به آنها آسیبی برسد. بزرگترین شرکت انیمیشنسازی جهان که صد سال است ادعا میکند سفیر صلح کودکان است، دو میلیون دلار در جیب کودککشترین رژیم عالم ریخت تا بچههای فلسطینی , ...ادامه مطلب
میبینم، که دستم پر باشه، وگرنه میشه گفت، هیچکدوم از فیلم های نمایش خانگی، نمیتونه ذره ای دلم رو آروم کنه که آخیش! یه فیلم خوب! و گاهی فکر میکنم، طفلک نوجوون های ما! از چی میخوان الگو بگیرن؟ چی ببینن؟ چی بشنون؟! چقدرررر دور و برشون پر شده از باطل، باطل، باطل! دلم خیلی میسوزه... و برای این دلسوزی البته باید کااار کنم! حرفزدن فایده نداره بخوانید, ...ادامه مطلب
نوجوون که بودم، وقتی مادرم میگفت شب نباید ظرف کثیف تو سینک بمونه، فقر میاره؛ با مغز کاوشگر نوجوانیم، تو دلم میگفتم آخه ظرف کثیف چه ربطی به فقر داره!؟ ولی بعد عروسی، دو تا نکته خیلی برام مهم شد یکی همین ظرفی که شب تا صبح میمونه، یکی هم تمیزکردن خونه قبل از سفر. وقتی بچه نداشتم حتما طوری تنظیم میکردم که آخر شب، سینک تمیز تمیز باشه. صبح ها که بلند میشدم حس سبکی خیلی خوبی داشتم، همه جا تمیز بود. « ذهنم درگیر کثیفیهای محیط نمیشد.» آزاد و رها میرفتم پی کارهام. مطالعه، خلق هنر و ... وقت غذا هم که میشد، سینک تمیز بود. گاز تمیز بود. روی کابینت ها تمیز بود. اصلا دلت میکشید بری توی اون آشپزخونه یه چیزی درست کنی با لذت بخوری... اما شبهایی که به قانونم پایبند نبودم، صبح پا میشدم برم یه آب بخورم، ظرف های توی سینک رو میدیدم، میرفتم چای بذارم، لک گاز رو میدیدم و ... دارم از «تلنبار کارهای مونده» حرف میزنم، از «بار اضافه روی ذهن» که الان ثابت شده برای تمرکز، یا موفقیت تو کسب و کار، چقدر مهمه! الان میان نظم چینی و فنگ شویی و قانون چاکراها و ... رو برای ما میگن! مایی که اگه اسلام رو با همه جزییات، عمل کرده بودیم، هیچوقت محتاج شنیدن این چیزها هم نمی شدیم. البته این مطلبم حدیث نفس بود، خواستم برای خودم بگم کار کم مداوم رو در برنامه قرار بده همیشه. من اون زمان که دونفر بودیم برای خودمون، از صبح هر ظرفی استفاده میکردم مرتب میچیدم تو سینک، شب بعد شام یه باره همشو میشستم. ( چون کم بود) ولی خونه های چندنفری اگه هر وعده نشوره آدم، خونه زود منفجر میشه. بعد بارداری از ظرف ها بیزار بودم. از دیدن غذای مونده و ... دیگه این نظمه به هم خورد، گاهی هم, ...ادامه مطلب
اگرچه پایِ فراقِ تو پیرتر گشتم مرا ببخش عزیزم که زنده برگشتم شبیه شعلهیِ شمعی اسیر سوسویم رسیدهام سرِ خاکت ولی به زانویم بیا که هر دو بگِرییم جایِ یکدیگر برای روضهیمان در عزای یکدیگر من از گلوی تو نالم…تو هم زِ چشم ترم من از جبین تو گِریم…تو هم به زخم سرم من از اصابت آن سنگهای بی احساس و از نگاه یتیمت به نیزهیِ عباس بر آن صدایِ ضعیفت بر این نفَس زدنم برای چاکِ لبانت به جای جایِ تنم من از شکستن آن اَبروی جدا از هم تو از جسارتِ آن دستهای نامحرم به زخمِ کاری نیزه که بازیات میداد به نقشهای کبودی که بر تنم اُفتاد همین بس است بگویم که زخم تسکین است و گوشهای من از ضربِ دست سنگین است چهل شب است که با کودکان نخوابیدم چهل شب است که از خیزران نخوابیدم چهل شب است نه انگار چهارصد سال است… …هنوز پیکرِ تو در میانِ گودال است هنوز گِردِ تنت ازدحام میبینم به سمتِ خیمه نگاهِ حرام میبینم هر آن چه بود کشیده زِ پیکرت بُردند مرا ببخش که دیر آمدم سرت بُردند مرا ببخش نبودم سرِ تو غارت شد کنارِ مادرم انگشتر تو غارت شد حسن لطفی بخوانید, ...ادامه مطلب
چند سال پیش، شاید به علت رفت و آمد زیاد به طبیعت شمال شاید بخاطر اینکه مشامم ، دائما پر و خالی میشد از عطر دل انگیز گیاهان و رطوبت هوا، خاطرم رو زنده نگه میداشت یا شاید بخاطر تازگی روح خودم در اون سنین؛ خیلی بیشتر ، حس شعر و شاعری داشتم. همه چیز رو شعر میدیدم...سوژه ناب ولی بعدها دیگه هم وقتم کم شد ، هم اولویتهام عوض شد و هم چیزهای دیگه امروز که صبح زود قبل بیداری نرگس پاشدم بعد خوندن یه وبلاگ عزیز دلم هوای سرودن کرد ولی حس کردم انگار مدت هاااست، که سوژه ای ندارم! نه نوری، نه گیاهی، نه آسمانی، نه ... آخه شاعر باید یه چیزی رو با یه چیز زمینی ربط بده دیگه تا طبیعتی نباشه ، که طبع آدمی زنده نمیشه :( حالا که نگاهم، منحصر شده به صفحه گوشی و چهار دیواری آپارتمان، حرفهای دلم رو به کدوم جلوه ی آفرینش گره بزنم؟! # چند وقت پیش رفته بودم خونه ی یه دوست خوب اولین بار بود که خونهاش رو میدیدم ولی مطمئن بودم که باسلیقه است. انقدر توی فضای خونه گل کاری کرده بود، هر جایی یه گلدون، یه قلمه، یه شیشه رنگی ( از همین دلستر و سس و ...) که با یه قلمه سبز کوچیک و یه رشته کنف به در و دیوار خونه وصل بود. واقعا خیلی قشنگ بود، حس تازگی و حس زندگی میداد. از همون روز دیگه رفتم تو فکر اینکه تعداد گل و گیاه خونه رو بیشتر کنم، از همین گیاه های آپارتمانی که نه آب زیاد بخواد، نه نور :) وقتی میگن نگاه کردن به سبزه عبادته، واقعا آدم میفهمه دیگه! ببین چقدر حال آدمو خوب میکنه, ...ادامه مطلب
تا همین چند روز پیش با آرامش سر توافقم ایستاده بودم حتی وقتی خاله زنگ زد اصرار کنه که همسر رو راضی کنم باهم بریم، ته دلم نلرزید بهش گفتم آخه مطمئنم دیگه نمیشه برنامه رو تغییر داد گفتم از برنامه اربعین اولی بردن همسر گفتم از اینکه عرفه رفتنم، به جبران اربعینی که نمیرم بوده ولی الان، که دیگه بار سفر همسر رو دارم میبندم و میخوام خودم هم از خونه برم... مثل بچهها بهانه گیر شدم... # فقط میدونم ، اشتیاقم به زیارت، نباید باعث بداخلاقیام بشه میدونم که مسلمون بودنم، به معنی تقیدم به شرعیات، برای ارباب مهمتره ولی... زمزمه ی امروزم شده: گر دخترکی پیش پدر ناز کند __ گره کرب و بلای همه را باز کند بخوانید, ...ادامه مطلب
این هیئتی که من میرم، مادر و بچه زیاده الحمدلله، آدم کیف میکنه هر کی از در هیئت میاد تو، یکی یه بچه تو بغلشه، یه ساک پر از خوراکی و اسباب بازی و هر آنچه که میشه باهاش چند ساعت بچه رو توی هیئت نگه داشت و به این فکر میکنم، که توی این زمونه ی بیحالی و تنبلی، چقدر آفرین دارن این مادرهایی که حاضرن سختی مدیریت فرزند توی این فضا و شرایط رو به جون بخرن، فقط برای اینکه بچههاشون با مهر امام حسین عجین بشن. ( خودم جواب حس و حال خودم رو دادم! وقتی ته دلم میگم یعنی امام حسین به این حضور درب و داغون من تو روضه توجه میکنه؟! وقتی دارن روضه گودال میخونن و من دارم با عروسک انگشتی برای نرگس شکلک درمیارم تا بشینه و درد زمین خوردنش رو یادش بره!) حتما توجه میکنن... این خانواده ذره ای مدیون احدی نمیمونن وقتی میگن یه لاتی یک شب از کنار هیئت رد میشد، یه وسیله ای رو از سر راه برداشت که زیر پای سینه زنها نباشه، بعد تو عالم رویا اسمش رو جزو خادم های هیئت نوشته بودن. آقا حتما حال مادرها رو میخره حتی اگه اصلا نتونن به روضه گوش بدن، یا از سخنرانی هیچ چی گیرشون نیاد # هر جا مادری دیدیم اومده هیئت، درکش کنیم ، تو مادری بهش کمک بدیم. چون ممکنه اگه بچه یه ذره ناراحتی کنه، سر لج بیفته و دیگه مادر مجبور بشه کلا بره خونه. من از ته ته دلم، دعا میکنم، وقتی میبینم دخترم پاشو میکوبه به خانم بغلی، بعد با محبت به چهره نگران من میگه فدای سرش. از ته ته دلم شاد میشم وقتی بچه ازم دور میشه و همه حواسشون هست که نیفته، یکی بهش هدیه میده، یکی شکلات میده، یکی با محبت نگاهش میکنه مخصوصا شب حضرت رقیه چقدر همه هوای این بچه رو داشتن... چقدر دعاشون کردم که باعث میشن من با آرامش بیام هیئت , ...ادامه مطلب
( پیشاپیش از طولانی بودن مطلب عذر میخوام. نمیتونستم کمترش کنم) یک ماه بیشتره توی مراسم عزاداری هستیم با وجود بچه کوچیکی که واقعا محدود و اذیت شده و البته، این داغ دوم خیلی سنگینتر بود برام و حاشیه های تلخ و بدی که بعدش پیش اومد و دغدغهمون برای بچهها که شکرخدا فعلا حل شده و ان شاالله که دیگه ادامه دار نشه اف بر خناس ها! که تا تونستن این وسط موش دووندن و به اسم دلسوزی حرفهایی به زن داییم زدن، تحریکش کردن و اون هم خب داغدار بود و مضطرب شد و حرفهایی زده شد این وسط خدا رو هزار مرتبه شکر که دایی و خاله ها تونستن خودکنترلی داشته باشن و آتش این بلوا رو خاموش کنن. ( سیدها همیشه مظلوم ترن انگار... حرف شنیدن ولی خویشتنداری کردن الحمدلله) دیگه بلا که هست، خداروشکر که با وجود مکر شیطانهای جنی و انسی، این مراحل از بلا رو با سربلندی سپری کردن ان شاالله زندایی هم آرومتر میشه، حالش بهتر میشه، دوست و دشمنش رو بهتر تشخیص میده داغ، داغ سنگینیه... برای هممون خیلی زیاد سنگینه منی که معمولا با مرگ خیلی عادی برخورد میکنم این بار نتونستم... نتونستم مثل ریحانه جانم، آروم باشم ، بلکه بیام مادرم هم آروم کنم بگم: مامان، تقدیر بابا همین بود... ما که هر تلاشی رو برای موندنش کردیم. موندنی نبود. و وقتی مادرش بگه: کاش حداقل ۵ سال دیگه هم پیشمون زندگی میکرد اون جواب بده: این رو دیگه خدا میدونه. خدا صلاح میدونه... دوست داشتی بمونه و زجر بکشه؟! خداست که خیر ما رو میدونه... ای قربون ایمان تو بشم عزیزکم :(( این بچه از ۵ سالگیش تو بیماری مادرش بود، بعد توی سن بلوغ داغ مادر دید، چند سال بعدش، که تازه داشتن طعم خوشبختی رو میچشیدن و به آرزوی خواهردار شدنش رسیده بود و با زندا, ...ادامه مطلب
سه شنبه عصر از همدان به سمت مهران راهی شدیم که به گرما نخوریم، چون چهارشنبه عرفه بود و شنیده بودیم مرز شلوغه. تقریبا ۶ ، ۷ ساعت توی راه بودیم. ۱۱.۵ اینطورها بود که رسیدیم، ماشین رو پارک کردیم و منتظر تاکسی شدیم که بریم سر مرزیه کوله داشتیم که بیشترش وسایل نرگس بود، با یه کیف خوراکی و شربت یخ زده. با اینکه آخر شب بود، خیلی گرم بود. باد گرم میزد. ولی شلوغ نبود. خلوت هم نبود. انگار اصل شلوغی برای شب قبل بوده.از مرز که رد شدیم، همون اول ، ماشین و ون و سواری و ... برای شهرهای مختلف بود. مقصد ما کربلا بود. ون های معمولی نفری ۱۰ دینار، ون های کولردار خوب نفری ۱۵ دینار. ما هم چون بچه همراهمون بود، ون خوب سوار شدیم. الحمدلله نرگس تو مسیر خوب بود، اولش یکم شلوغ کاری کرد که ته دلم ترسیدم نکنه تو ماشین نمونه، مردم میخوان بخوابن و ...، ولی شکرخدا خوابید:) ۶ ساعته رسیدیم. یعنی حدود ساعت ۶ صبح. هوا خوب بود. نرگس بغل من بود، یه کوله و یه کیف خوراکی داشتیم دست همسرم. پسرخاله ۱۲ ساله ام برده بودیم کمکی ، که اون کوله خودش رو با آبها میآورد رسیدیم حرم وسایلو گذاشتن پیش من، رفتن زیارتتا برگردن، ۷، ۷.۵ شده بود و گرم!حتی من فکر کردم ساعت ده شده انقدر گرم بود!شلوغی هم که تقریبا شلوغ بود. ولی نه انقدری که نشه زیارت رفتوقتی برگشتن من با نرگس رفتم سمت حرم سیدالشهدا، تو بین الحرمین خوب بود، قابل رد شدن بود:) ولی نزدیک بخش ورودی ضریح خیلی شلوغ شد، که نرگس ترسید و گریه کرد، مجبور شدم زیارت نکرده برگردم. وقتی برگشتم پیش همسر، بچه داشت گریه میکرد، خوابش میومد، یکم نشستم شیر دادم تا آروم شد، بعد رفتم سمت حرم حضرت عباس، که نمیدونم چرا بسته بود. ناراحت شدمولی خودم بخاطر گرما، واقعا در خودم ندیدم برم زی, ...ادامه مطلب
بسم رب الزهراءسلام...شاعر میگه:من اگر برخیزم،تو اگر برخیزی،همه برمی خیزندمن اگر بنشینم تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد؟**اینجا سعی میکنم چیزی بنویسم که برای دیگران مفیده، از روزنوشت ها تا خاطرات و دغدغه ها... گاهی هم برای گفتگو و یا به نتیجه رسیدن، مطلبی رو منتشر میکنم. اگر براتون مفیده بمونید و بخونید.باعث افتخاره بنده است که محبان حضرت مهدی(عج) اینجا تردد می کنند.*همه ی نظرات برام ارزشمندند و دوست دارم با دقت بخونم و جواب بدم،اگر گاهی نشد یا با تاخیر بود، ببخشید. بخوانید, ...ادامه مطلب