تو آشپزخونه ایستاده بودم...
همه چیز مرتب و آماده...
صداها به زور میومد...
بی خیال شدم،نشستم رو زمین،تسبیح دوست داشتنی ام رو برداشتم برای صلوات فرستادن...
یه لحظه به ذهنم اومد،یه روزی میاد که همه ی اینها میشه خاطره...
همه ی این فالگوش ایستادن ها و خستگی ها و دغدغه ها و بلاتکلیفی ها....
این صلوات های از ته دل...این به خدا سپردن ها...این سنجیدن ها...
دوران پر دردسر قشنگیه...
اولین بار بود که پی بردم قشنگه...